روزی، دختربچه ای در راه بازگشت از دبستان به مردی ناشناس که روی نیمکتی نشسته و بسیار غمگین به نظر می رسید، لبخند زد. مرد از لبخند آن دختربچه زیبا بسیار خوشحال شد و به یاد یکی از دوستان صمیمی اش افتاد و به محض اینکه به خانه رسید نامه ای برای دوستش نوشت. روز بعد، دوست مرد با دریافت این نامه سرشار از احساس، بسیار تحت تاثیر قرار گرفت و بعد از ناهار انعام خوبی به پیشخدمت رستوران داد. پیشخدمت بسیار هیجان زده شد و با این پول یک بلیت شانس خرید و همانطور که انتظار داشت بلیتش جایزه بزرگی برد. پیشخدمت رستوران در راه بازگشت به خانه به یک ولگرد برخورد و مقداری پول به او داد تا برای خود غذا بخرد. مرد ولگرد بسیار از او تشکر کرد چون سه روز هیچ غذایی نخورده بود. مرد ولگرد حین غذا خوردن یک سگ کوچک را کنار خیابان دید که در باد سرد می لرزید. او سگ را در پیش خود نگاه داشت تا گرم شود. مرد ولگرد شب در زیر پنجره یک خانه خوابید و در نیمه شب خانه ناگهان آتش گرفت. سگ بسیار پارس کرد تا همه اهل خانه بیدار شدند و مرد ولگرد و آدم های داخل خانه نجات پیدا کردند. پنجاه سال بعد، پسر این خانواده که از آتش نجات پیدا کرده بودند به عنوان رئیس جمهور کشور انتخاب شد و کشور را به سمت شکوفایی و توسعه هدایت کرد. و تمام این ها چیزی جر واکنش زنجیره ای یک لبخند نبود.
کلمات کلیدی: